پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

قســـــم حضـــرت عبـــاس یـــا دمب خــــــروس؟!

دیروز پارسا اومده به من میگه: مـــامـــان، میدونستی سیاره مریخ شبیه ترین سیاره به کره زمینه؟! تازه خیلی قبلنا توش رودخونه هم بوده. اگه الان دوباره رودخونه هاش آب دار بشن میشه توش زندگی کرد! آخـــه کـــه یه جاهائیش نمیدونم کجاش(منظورش دو قطب مریخ بود) یخ داره که آب نمیشن.  ایشان در ادامه افزودند: من میخوام بزرگ شدم یه راهی درست کنم که بشه توی مریخ زندگی کـــرد من کره مریخ کره زمین والّا!!! ما بچه بــــــــــــودیم!!! یادمه بچه بودم، یه دختر همسایه داشتیم از من بزرگتر بود.همیشه با حرفای صدتا یه غازش گولم میزد. یه بار اومد گفت: داداشم رفته بالای کوه بابازر(بین کوههای فراهان یه کوه از بقیه بلندتره که فکر نکن...
17 مرداد 1392

تا حــالا شــده؟!

تا حالا شده توی خیابون راه بری، بعد از اون بــالا یه گنجشکی، کلاغی، چیزی روی سرت یه کارائی بکنه؟! نــــــه نـــــه نـــــه... اشتباه نکنید! این اتفاق واسه من نیفتاده! نیم ساعت پیش، خسته و کوفته کف اتاق دراز کشیده بودم که طبق معمول پــوریا جون مامان، اومد و وظیفه همیشگیش که سلب آسایش بنده است رو انجام داد! همینطور از سر و کولم بالا می رفت. همینطور که دراز کشیده بودم بغلش کردم و بلندش کردم (فیس تو فیس) ایشون در بالا قرار گرفتند و بنده در پائین؛ بعد شروع کردن به خندیدن. مسلما در این زمان عکس العمل هر مادری اینه که از خنده دلبندش شاد میشه و میخنده. منم مادرم دیگــــه!!!! هیـــــچی دیگه، اون بخند و ما بخند. در این هنگام مخل...
15 مرداد 1392

بعد کلـــــــــــــی وقت: ســــــــــــــــــــــــــــــــــلام

دوستای گلم بعد یه عــــــــــــــــالمه وقت سلام. به قول اراکیا جخــــتی اینترنتم وصل شد. والّا با این نوناشــــــون!  حالا از کجاش بگم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! از اسباب کشی و ماجراهاش؟! از ادامه بلاهائـــی که سرم اومده؟! از کلمات گهر بار پارســــا؟ از شیطنتهای بیش از حد و خارج از تحمل پوریـــــــــــــا؟! از ماه رمضون و روزه گرفتنهای با اعمال شاقّه؟؟؟؟؟ آه.................. بیخیال همشون. فقط یه سر اومدم بگم هنوز زنده ام! راستی پوریا یکماهی هست که سرپا وامیسته.قبلا گفته بودم، میدونم  واسه تاکید دوباره گفتم.       ...
13 مرداد 1392

و باز هـــــــــــــــــــــــم پـــــــــــــــوریــــــــــــــــــــــا

نیمه شعبان خواهرم آش نذر داره؛همــــون آش معروف اراکیــا: *جودو* (جودو که ورزشه نه هـــــــــــا! آش جو اون ادامشم منظور همون دوغه! خلاصش کردیم ) جاتون خالـــــی، دلـتــون نخـــواد! صبح شال و کلاه کردیم و رفتیم اونجــــــا.خیــــــــــلی خـــــــوش گذشت، همه بودن و کلی خندیدیم، طبق معـــــــــمول! و امـــــا پوریا: بچم ثابت کرد اراکـــــــــــــــــــــــــیه نه هیـــــــــــــچ جــــــــــــــــای دیگه!!!!!!!! خیلی از آش جو خوشش اومد و حسابی خورد. وقتی بشقابو از جلوش برداشتم به شدت بهش برخورد و ناراحت شد اما میترسیدم زیادش بشه و دلش درد بگیره. این عکسا هم مدرکی جهت اثبات ادعام!   ...
9 تير 1392

واسش عنوان ندارمـــــــــــــــــ !!!!

امروز به شوهری اس ام اس دادم که : گلم بادمجمون هویج خیارشور نون و... بگیر لطفا. وقتی اومد خونه دیدم علاوه برچیزائی که گفتم، کلمم گرفته! من بادمجونا هویجا کلمه     بازم من یعنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی این آدم اصـــــــــــن انتظار شنیدن چنین کلمه ای رو نداشته بنده خدا طفلیـــــــــــــــــــــــــــــــ  همچین یه کم دلم واسش سوخت حالا میخوام ترشی درست کنم ...
6 تير 1392

اندر احوالات این چند روز

از سه روز پیش بخاطر درد شدید پام رفتم خونه مامانم و اونجا خوردم و خوابیدم و اونا زحمت کشیدن هم به خودم و هم به پوریا_البته پارسا که جز ثابت خونشون شده_ خیلی رسیدن. دیگه امروز دلم برا خونمون تنگ شده بود. بنابراین اومدم خونه.البته اینم بگم، شوشوجان از پنجشنبه آماده باش بود تا دیروز ظهر اصلا خونه نیومد.  دیروز اومد خونه مامان ناهار خورد و دوباره رفت تا امروز ظهر که اومد دنبال ما.   دیروز پوریا به شدت خوابش میومد اما نذاشتم بخوابه تا باباش میاد ببیندش. وقتی اومد، که بماند چطوری خودشو پرت کرد بغل باباش و چقدر ذوق کرد. نیم ساعتی بغل باباش بود. یه برادرزاده دارم که 8 ماه از پوریا بزرگتره و فوق العاده شیرین زبون و شیطونه. هرکس میب...
26 خرداد 1392

سوتی های دوران کودکی...

دیروز و پریروز که تعطیل بود همگی رفته بودیم خونه مامان. جاتون خالی، حسابی خوش گذشت. کلی یاد دوران کودکی کردیم و هرکس از دیگری یه خاطره خنده دار داشت تعریف میکرد و حسابی میخندیدیم. تصمیم گرفتم چندتا از این خاطره ها رو توی وبلاگم بنویسم. اول از خودم شروع میکنم: یادمه اول دبستان بودم، دهه فجر بود و من بسیار مشتاق که سرودای انقلابی رو حفظ کنم.  بنابراین در رسیدن به این مقصود همت بیشمار گمارده و با تمام قوا سعی در رسیدن به هدف ماخوذه داشتم. از آنجائیکه در این مسیر پر فراز و نشیب مرشد و راهنمائی نداشتم لذا می بایست به تنهائی طی طریق نموده و در راه رسیدن به مطلوب از کوشش و خطا بهره می جستم! بگذریم؛ یه سرود بود که میگفت: بوی گ...
23 خرداد 1392

در جستجوی خانه

دیروز به شوشوجان گفتم که با خواهرم بریم نزدیک خونه اونا چندتا بنگاه بگردیم ببینیم خونه پیدا می کنیم یا نه. آخه دیگه از اینجا خسته شدم. از طرفی هم بخوام پائیز برم مدرسه برام بهتره نزدیک خواهرم باشم. ایشون اجازه فرمودن و سپس عازم محل کار شدن. بنده هم با پوریا(پارسا طبق معمول خونه مامانم بود) آماده شدیم که بریم. حالا همیشه خدا تا سرکوچه میخوام برم زنگ میزنم آژانسا. دیروز انگار حکم الهی بود که صرفه جوئی نموده و با تاکسی برم. هیچی دیگه راه افتادیم. پایینتر از کوچمون یه زمین خالی هست که میونبر خوبیه و من همیشه از اونجا رد میشم. با دلی غافل و خیالی راحت و صدالبته کفش مناسب و بدون پاشنه!قدم در زمین خالی گذاشتم. اما انگار اینبار صاحبش راضی نبود.ن...
22 خرداد 1392