دوتا خاطره واسه پوریا
دیروز می خواستم نماز بخونم، پوریا نق می زد و ساکت نبود. معمولا وقتی میخوام نماز بخونم یا باباش هست و مواظبشه یا خوابه. اما دیروز تازه بیدار شده بود. منم آوردمش کنار جانمازم خوابوندمش. اونم ساکت و با بهت بهم نگاه می کرد. نمازم که تموم شد شروع کردم باهاش حرف زدن و شعرخوندن؛ که یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه!!! طفلک منو نشناخته بود و غریبی کرده بود. چادر نمازمو که درآوردم با همون چشای اشکی یه نگاهی بهم کرد و خندید! حالا نمیدونم با چادر نماز اینقدر تغییر کرده بودم یا خدایی نکرده وحشتناک شده بودم؟! خیر سرمون نماز می خونیم! یه چیز دیگه: چندوقتیه که وقتی میخواد بخوابه باید براش لالائی بخو...