پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

دوتا خاطره واسه پوریا

دیروز می خواستم نماز بخونم، پوریا نق می زد و ساکت نبود. معمولا وقتی میخوام نماز بخونم یا باباش هست و مواظبشه یا خوابه. اما دیروز تازه بیدار شده بود. منم آوردمش کنار جانمازم خوابوندمش. اونم ساکت و با بهت بهم نگاه می کرد. نمازم که تموم شد شروع کردم باهاش حرف زدن و شعرخوندن؛ که یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه!!! طفلک منو نشناخته بود و غریبی کرده بود. چادر نمازمو که درآوردم با همون چشای اشکی یه نگاهی بهم کرد و خندید! حالا نمیدونم با چادر نماز اینقدر تغییر کرده بودم یا خدایی نکرده وحشتناک شده بودم؟! خیر سرمون نماز می خونیم! یه چیز دیگه: چندوقتیه که وقتی میخواد بخوابه باید براش لالائی بخو...
8 اسفند 1391

مسابقه

من و وروجکام از طرف دوست عزیزمون شایان و مامانش به یه مسابقه دعوت شدیم.مرسی که ما رو به این مسابقه دعوت کردید. ببخشید که دیر شد. به این شکل که هدفمون رو از ساختن این وبلاگ بیان کنیم و بعد 3 تا از دوستای خوبمون رو دعوت کنیم. هدف من از ساختن این وبلاگ نوشتن لحظه لحظه های شیرین کودکی پسرهای گلم بود تا وقتی واسه خودشون مردی شدن یه جائی باشه که اونا رو به دوران کودکیشون برگردونه. و صد البته پیدا کردن دوستای خوب و مهربونی که توی این مدت کوتاه به شدت بهشون علاقمند و وابسته شدم و از دوستی باهاشون خیلی خوشحالم. دوستائی که من به مسابقه دعوت کردم: مامان ستاره مامان محمدطاها مامان امیررضا ...
6 اسفند 1391

شروع 6 ماهگی پوریا

گل پسرم 5 ماهگیت مبارک             ماهگیت مبارک امروز پوریای عزیزم 5 ماهش تموم شد و رفت توی 6 ماه. قربونش بره مامان. نمی دونید چقدر شیرین شده! چند روزه یاد گرفته که برگرده. بلافاصله بعد خوابوندن برمی گرده و سرشو می گیره بالا و خیلی ملیح می خنده، اما برای سینه خیز رفتن تلاشی نمی کنه تنبل! اما پاشو بلند میکنه و سعی می کنه با دستش پاشو بگیره اما نمیتونه  اگه یه شی هم بگیریم جلوش دستشو میاره جلو که بگیردش اما جهت یابیش هنوز درست نیست  البته ناگفته نماند مدام باید بغل باشه، تازگیا بغل باباشم قبول نداره!!! فقط بغل خودم ...
4 اسفند 1391

حکایت پنجشنبه و جمعه های ما!

چهارشنبه که میشه مربی پارسا کتاب کار و دفتر و چیزای دیگه رو میده میارن خونه تا انجامشون بدیم. مصیبتی شده این نقاشی کشیدنا و کاردستی درست کردنا! گاهی فکر می کنم بد نبود یه کم نقاشی کشیدن بلد بودم! حالا می فهمم وقتی دبستانی بودم معلم می گفت خودتون نقاشی بکشید نندازید روی الگو، ندید خواهر برادراتون بکشن و ... بندگان خدا هی جلز ولز می کردن اما کو گوش شنوا! اونا فکر الانمونو می کردن.احیانا خودشون تجربه داشتن! اینام یه سری از عکسای این فعالیتا که با کمک پازسا انجام میشه:   چهارشنبه که میشه مربی پارسا کتاب کار و دفتر و چیزای دیگه رو میده میارن خونه تا انجامشون بدیم. مصیبتی شده این نقاشی کشیدنا و کار...
1 اسفند 1391

حکایت تصویری شیطنتهای پارسا جان

پارسا وقتی کوچیک بود علاقه خیلی زیادی به قابلمه و ملاقه و کفگیر داشت! هرچی بزرگتر بهتر بیشتر بازیهاش با وسایل بزرگترا بود و همیشه باید فضولیشو می کرد. خیلی دوست داشت بره بالای پشت بوم مادر جونش و اونجا تا می تونه شیطونی کنه. اینم یه سری از عکسای پارسا در حال انجام وظیفه خطیر شیطنت: پارسا وقتی کوچیک بود علاقه خیلی زیادی به قابلمه و ملاقه و کفگیر داشت! هرچی بزرگتر بهتر بیشتر بازیهاش با وسایل بزرگترا بود و همیشه باید فضولیشو می کرد. خیلی دوست داشت بره بالای پشت بوم مادر جونش و اونجا تا می تونه شیطونی کنه. اینم یه سری از عکسای پارسا در حال انجام وظیفه خطیر شیطنت:          &...
25 بهمن 1391

بعد چند روز سلام

چند روز نبودم! جاتون خالی، دلتون نخواد به شدت سرماخورده بودم و مردن داشتم.,واسه همینم نتونستم پست بذارم. تو این چند روز کلی اتفاقای باحال افتاد که دیگه حوصلم نمیاد تعریف کنم، بمونید تو خماریش  پارسا هم بچم مریض شده و امروز مدرسه نرفته.دیشب مهمونی بودیم. همونجا هم تب داشت. دیدم حالش خوب نیست همونجا به سرویسش زنگ زدم که نیاد دنبالش؛ بعد که اومدیم خونه تو تب 39 درجه بچم به فکر سرویسشونه. میگه مامان به سرویسم زنگ زدی اونوقتا یه بار که ما میخواستیم مدرسه نریم دیگه به هیچی فکر نمی کردیم از خوشحالی! یعنی راستشو بخواید کلا فکر نمی کردیم!!!! اونوقت بچه های حالا........اینجور بچه هائین دیگه پوریا دیشب تو مهمونی طبق معمو...
23 بهمن 1391

یک چنگ جانانه!

امروز از صبح پوریا گریه می کرد.اصلا نمی دونم چش بود.اگه بغلش می کردمو گشت می زدم یه کم بهتر بود، اما چشمتون روز بد نبینه! وقتی تصمیم می گرفتم لحظاتی چند برای تجدید قوا جلوس نمایم! آنچنان خاطرشون مکدر می شد که.... یه بار نشستم و خواستم بهش شیر بدم که زحمت کشیدن و با دست مبارکشون یک چنگ جانانه حواله صورت بخت برگشته اینجانب نمودند.بعدش اینجوری شدم رفتم جلو آینه،منحنی زیبائی به طول بیش از 15 سانتی متر که از پائین چشم آغاز شده و در انتهای چانه به اتمام می رسید!به زیبائی خودنمائی می کرد. بعدش ساکت شد!!!!! انگار فقط می خواست منو مورد عنایت قرار بده نظر مثبت شما چیه؟! ...
13 بهمن 1391

سلام

سلام دوستای گلم. خیلی وقت بود که می خواستم واسه جوجوم(پارسا) یه وبلاگ بنویسم و خاطراتشو توش ثبت کنم. اونقدر اینکارو نکردم تا جوجوی دومم هم از تخم دراومد!!! بزن دست قشنگه رو مدیونید فکر کنید من کار امروزو به فردا میسپارم این یکی اسمش پوریاست.4 مهر به دنیا اومده.امروز دقیقا 3 ماهو 21 روزشه.پارسا هم که 11 شهریور 86 متولد شده و الان 5 سالشه و میره پیش دبستانی. خلاصه سرتونو دردنیارم!بالاخره اقدام کردم و الان در خدمت شما هستیم فعلا بای تا بعد ...
1 بهمن 1391