پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

در افشانی های پارسا

داریم میریم خونه. تو کوچه میگه اَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مــــــــــــــــامـــــــــــــان! این ماشین ساشّی بلنده رو! چقد خوشگله! من هی اینور اونور نگاه میکنم ماشین شاسی بلند نمیبینم. میگم: کدوم ماشین ساشی بلنده؟ یه هیوندا آوانته نشونم میده میگه اینو میگم دیگه.مگه گیج شدی!!!!!! من آوانته پارسا کلیه ماشینهای شاسی بلند والّا!!!!! وقتی بچم خونه پرش سوار سمند و پرشیا شده باز خیلی بچه با هوش و استعدادیه که نیسان رو به عنوان ماشین شاسی بلند معرفی نکــــــــرد!!!!!!!!   اون جشن خودمونیه بود واسه تولد یکسالگی پوریا گرفتم؟ یادتونه؟ خواهرام پرسیدن واسه پوریا جشن گرفتی؟ گفتم یه جشن فر...
5 آذر 1392

و اما پـــــــوریا

اول از همه دوستای گلم که تو این مدت جویای احوالم بودن تشکر می کنم این روزا پوریا هم خیلی شیطون شده هم خیلی شیرین! حال و هوای خونه واقعا با وجود شیرین کاریاش عوض شده. الان یکماه بیشتره که با تسلط کامل راه میره و البته گاهی هم زمین میخوره، اما به روی مبارک نمیاره و مجددا به پا خاسته و ادامه میده! یکی از مهمترین کارائی که داره اینه که صبح که از خواب بیدار میشه یه لنگه جوراب یا لنگه کفش پیدا میکنه، میگیره دستش، میاره جلو من و مدام میگه دَدَ-دَدَ...... وقتی هم که میریم بیرون با دست اطرافو نشون میده و میگه دَدَ و بعد به نشانه قدرشناسی میخنده! هر کس هم که میاد خونمون آقا راه می افته که باهاش بره! مصیبتی داریم واسه رفتن مهم...
1 آذر 1392

پــــارسا و درس خوندناش

این روزا خودم کم مشغله دارم؛ پارسا و مشق نوشتناشم شده یه معضل! هنوز دارن سرمشق مینویسن.از همون یک یکای خودمون. هر روز با یه ترفند وادارش میکنم به نوشتن! یه روز واسش روی خط زمینش نقطه میذارم! یه روز مسابقه میذاریم که کی زودتر کارشو تموم میکنه.یه روز به بهانه بیرون رفتن میگم مشقاتو بنویس.یه روز.......... اوه! زیاده!!!!   اون هفته معلمشون دعوتنامه داده بود که البته بنده تشریف نداشتم و خواهر جان طبق معمول جور بنده رو کشیده بودن و رفته بودن جلسه. اونجا مشخص شده بود اوضاع بقیه خیلی بدتره. بعضیاشون اصلا مشقاشونو نمینویسن و بعضیا هم ماماناشون زحمتشو میکشن! یوخده امیدوارم شدم! معلمشون جلو بچه ها گفته بوده من به ماماناتون ...
29 مهر 1392

پــــــــــــارسا جونم تولدت مبارک

امروز 11 شهریور 92 پارسای من 6 ساله شد. چقدر زود گذشت! 6 سال پیش من در چنین روزی مادر شدم(تقویم تاریخی شد!) پارسا یکماه زود به دنیا اومد و من اصلا انتظار اومدنشو در اون روز نداشتم. اما اومد و خدا رو شکر که صحیح و سالم به دنیا اومد. پسر خوشگلم تولدت مبارک   انشااله جشن تولدشم در آینده نه چندان نزدیک میگیریم! آخه بنابر توصیه دوست عزیزم مامان ترنم قرار شد تولد خودمو همسری رو هم باهاش بگیریم.به قول پارسا آخه کــــــــه! میخواستم تولد پوریا و جشن مدرسه پارسا و تولدشو همه رو میکس کنم!!! لیلا جـــون که این پیشنهاد رو دادن منم گفتم سالگرد ازدواجم میزنیم تنگش! همه رو باهم یکی میکنیم. پذیرای سایر پیشنهادات ...
11 شهريور 1392

نــــــــــون خوردن پـــوریا

پوریا به خوردن نون خیلی علاقه داره.هر وقت داره نق میزنه و یا گرسنشه بیشتر تمایل به خوردن نون داره تا بیسکویت و تنقلات دیگه! نون خوردنشم خیلی جالبه بخصوص اگه نونش سفت باشه! به سختی نون رو با دندوناش تیکه میکنه و بعد با زحمت مثل پیرمردا نون رو تو دهنش نرم میکنه و بعد با زحمت قورتش میده. نون خوردنش واقعا دیدنیه! ...
8 شهريور 1392

واکسن 4 ماهگی

امروز پوریا 4 ماهه شده.البته ساعت 11 و 30 دقیقه شب ماه گرد تولدشه صبح بردمش خانه بهداشت که واکسن بزنه. وزنش 6/5 کیلو بود.قدشم 63 سانت شده قربونش برم خوابوندمش روی تخت که آمادش کنم، کلی واسه بهیاره خندید بچم نمیدونست چی در انتظارشه! کلا خیلی خنده روئه.مثل مامانش میمونه! بعد اینکه واکسنو زد 5 ثانیه بعد تازه خبرشد و زد زیر گریه. بهش استامینوفن دادم.کمی بعد خوابید.اما چشمتون روز بد نبینه از ساعت 2 تا 4 یه ریز گریه کرد و من مدام بغلش کرده بودم. ! 4 تا 6 خوابید.اما بعد بیدار شدن اون دو ساعتو جبران کرد.خوابشم که میبره اجازه ندارم بخوابونمش چون بیدار میشه و دوباره گریه می کنه. الانم خوابه و توی بغلمه تما...
8 شهريور 1392

نوستالژی چشم چشم دو ابرو

  یادمه 5 سالم بود و شعر چشم چشم دو ابرو رو با کشیدن نقاشیش تازه یاد گرفته بودم. هر جا یه تیکه کاغذ پیدا می کردم این شعرو میخوندم و نقاشی می کشیدم! اگه کاغذم نبود با گچی ،زغالی! چیزی این کارو می کردم. ماشاله پشتکار نبود که! کلا من اینجور آدمی هستم دیگه اون وقتا یه اتاقی داشتیم که انباری بود.ما بچه هام از هر چیزی که فکرشو کنید رو در و دیوار اون اتاق کشیده بودیم.تازه هروقت گچ لازم بودیم می رفتیم از گچای دیوارش می کندیم!(نمیدونم چرا یهو یاد اون بچهه و درختش افتادم! میدونید کدومو میگم؟ بیخیال) القصه! این ماجرا ادامه داشت تا اینکه بابام تصمیم گرفت سر و سامونی به اونجا بده و اونجا رو سفید کنه. اون روز که اتاقو گچکار...
8 شهريور 1392

گفتگوی کودکانه

چند روز پیش خونه مامانم بودیم.برادرزادم(عارفه) هم که همسن پارساست اونجا بود. دوتائی روی کاناپه دراز کشیده بودن و داشتن پز مدرسه هاشونو به هم میدادن! مامانم به من: پارسا خیلی چیز بیشتر از عارفه یادگرفته ها من به مامانم:ببخشیدا مامان جون!!!! بنده بابت مدرسه شازده بوووووووووووووووووووووووووق تومن دارم پول میدم در حالیکه داداش داره فقط بوووق تومن میده! ادامه بحث عارفه و پارسا: عارفه: پارشا، خانوم معلم شما مهربونه یا بداخلاقه؟ پارسا: خانوم معلم ما خیلی مهربونه، خانوم معلم شما چی؟ عارفه: خانوم معلم ما بژی وختا مهربونه بژی وختا هم بداخلاقه! پارسا:آخه کههههههه! ما پول بیشتر میدیم به مدرسمون!!!! نکته اخل...
8 شهريور 1392

خــــاطرات این چــــند روز

پارسا یه سبــــد انگور از تو یخچال آورده، نشسته و مشغول خوردن شده. بعد از چند دقیقه نگاه کردم میبینم بیشتر از چهارتا خوشه انگور خورده. میگم مـــامـــان جان زیادت میشه، بسه دیگه نخور. چند دقیقه تحمل کرده و بعد میگه: مامان تو حواس منو پرت کن؛ مثلا بهم بگو برم تو آشپزخونه آب بخورم، بعد انگورا  رو قائم کن تا من حواسم پرت بشه و فراموش کنم.آخه که اینطوری همش دلم میخواد. بعد چند دقیقه باز میخوره و میگه مامان دلم ورم کرده! در این مواقع فراهانیا یه ضرب المثل دارن که میگه: کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته!!! ببخشید دیگه ضرب المثله دیگه! دیروز گیر داده میخوام پرنده به دام بندازم. سرظهر منو مجبور کرده رفتیم ...
23 مرداد 1392