اندر احوالات این چند روز
از سه روز پیش بخاطر درد شدید پام رفتم خونه مامانم و اونجا خوردم و خوابیدم و اونا زحمت کشیدن هم به خودم و هم به پوریا_البته پارسا که جز ثابت خونشون شده_ خیلی رسیدن. دیگه امروز دلم برا خونمون تنگ شده بود. بنابراین اومدم خونه.البته اینم بگم، شوشوجان از پنجشنبه آماده باش بود تا دیروز ظهر اصلا خونه نیومد. دیروز اومد خونه مامان ناهار خورد و دوباره رفت تا امروز ظهر که اومد دنبال ما.
دیروز پوریا به شدت خوابش میومد اما نذاشتم بخوابه تا باباش میاد ببیندش. وقتی اومد، که بماند چطوری خودشو پرت کرد بغل باباش و چقدر ذوق کرد. نیم ساعتی بغل باباش بود. یه برادرزاده دارم که 8 ماه از پوریا بزرگتره و فوق العاده شیرین زبون و شیطونه. هرکس میبیندش دفعه اول عاشقش میشه! همسری پوریا رو داد بغل من و امیررضا(برادر زادمو) بغل کرد. وااااای، عکس العمل پوریا واقعا دیدنی بود. به شدت و با صدای بلند شروع کرد به داد زدن و گریه کردن و سعی می کرد خودشو از بغل من بندازه پائین تا بره بغل باباش. همه ریسه رفته بودن از خنده!!! خلاصه اینقدر جیغ زد و دست و پا زد تا بابائی امیررضا رو گذاشت زمین و دوباره پوریا رو بغل کرد. بعد که رفت بغل باباش خیالش راحت شد و شروع کرد به طرز شیطان صفتانه ای خندیدن!
و اما روزگار منو این امیررضا!!! از اونجائی که داداشمم آماده باش بود خانومش هم اومده بود خونه مامان. منم که پام درد میکرد مینشستم روی مبل و یه میز عسلی با یه بالشت میذاشتم زیر پام. میمود با تشر و اخم این بالشتو میگرفت میز عسلی رو هم برمیداشت و بعد خودشو به زور روی مبلی که نشسته بودم جا میکرد و بعد اونقدر غر میزد تا بلند شم. و این روند ادامه داشت. هر جا که مینشستم میومد و منو بیرون میکرد. آخرش نشستم رو زمین بعد میومد منو هل میداد جلو که از پشتم رد بشه. یه بارم رفته بودم جلو آینه اومد و اونقدر با کلمات و زبون خودش منو دعوا کرد که آخرش گفتم نخواستم بابا!!!! خلاصه این چند روزه با این شیطونک برنامه ها داشتیم و کلی هم به ایشون و کاراش میخندیدیم! میگم مامانش هرقدر خوبه و باهامون سازگاره این وروجک سر ناسازگاری برداشته!!!!
و اما پام....
الان همچین پشیمون شدم که پامو گچ نگرفتم!!! اگه گچ گرفته بودم اولا همه میومدن عیادتم و از همه مهمتر چقدر کمپوت و آبمیوه برام می آوردن!
بعدشم با این کار یعنی گچ نگرفتن پام خودمو از لذت نوشتن یادگاری روی گچ پام محروم کردم! چه نادونی هستم من!
اما گذشته از شوخی درد پام بجای بهتر شدن داره بدتر میشه. اصلا نمیتونم راه برم. همسرم میگه واقعا باید گچ بگیرم(آخه پرستار تشریف دارن) حالا موندم با اسباب کشی چکار کنم. امیدوارم تا اونموقع خوب بشه.
باور کنید این دیگه آخریشه!
امروز با همین پای لنگ رفتم مدرسه پارسا و ثبت نامشو تکمیل کردم. آخه ترسیدم اگه نرم ذخیره ها رو جایگزین کنن. حالا دیگه خیلی خوب شد و خیالم راحت شد. آخه مدرسشم تقریبا نزدیک خونه ایه که پیدا کردیم. البته سرویس که میگیرم براش. اما همین که نخواد مسیر طولانی تو سرویس بمونه خیلی خوبه.
تموم شد! دیدید راست گفتم