پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

فرمایشات پارسا!!!

پارسا چند روز پیش یه نقاشی قشنگ با مداد شمعی کشیده برای مربیشون و اونو برده سرکلاس و به مربیشون هدیه داده؛ خانوم مربی هم ازش تشکر کرده و گفته خیلی قشنگه و بعد نشون بچه ها داده و گفته اینو پارسا واسم کشیده. ظهر که اومده خونه، ازش می پرسم: نقاشیتو دادی به خانومتون؟ -آره _ چی گفت؟ _ گفتش خیلی ممنون، خیلی قشنگه؛ بعدشم نشون بچه ها داد و گفت که من براش کشیدم. بعد از لحظاتی سکوت..... مامان این از همه چی واسم قشنگتر بود. کلا این بچه حس زیبائی شناسی و قدر شناسیو قدرشناسی از قدر شناسی رو همه رو با هم داره!!! پسر منه دیگه            دیشب مهمون داشتیم و...
2 ارديبهشت 1392

نشستن و دندون درآوردن پوریا

پوریا جونم از پایان شش ماهگی با توسل به روی زیادی که از مامانش به ارث برده بود نشست و اونقدر هی خورد زمین دوباره نشست تا بالاخره به خوبی خوب یاد گرفت که بشینه. همه میگن نسبتا زود نشسته!!! احساس می کنم کلا روند رشدش سریعتر از بقیه است و توانائی حسی حرکتیش بالاتره دو روز پیش دیدم لثش سفید شده، یه کم واسش خاروندم؛ همچین خوشش میومد که! دیروز با انگشت لمسش کردم دیدم یه ذره کوچولو دراومده؛ بعدش کلی قربون صدقش رفتم. خوابشم نسبت به قبل خیلی بهتر شده و کمتر نق می زنه(البته گوش شیطون کر!)   نکته بعدی قابل توجه در مورد جناب پوریا خان! حرف زدنشونه که تصمیم دارن گوی سبقت رو ( البته با کمک مامانش) از عیسی مسیح برباید!&n...
27 فروردين 1392

شروع به کار

جاتون خالی، دلتون نخواد از شنبه 17 فروردین بعد از 10 ماه مرخصی، کارمو شروع کردم.آمّااااااا.... اندر حکایت شب قبل از صبح کاری و این چند روزه براتون بگم...... شب شنبه کلی قبل از خواب به خودم انرژی مثبت دادمو کلی مثبت فکر کردمو کلی تلقین کردم که امشب راحت میخوابم، پوریا هم بیدار نمیشه، کابوس نمیبینم، فردا روز خوبی در پیش دارم!!!، صبح راحت از خواب پا میشم، خلاصه اینکه: همه چی آرومه، من چقد خوشحالم.... جاتون خالی، دلتون نخواد از شنبه 17 فروردین بعد از 10 ماه مرخصی، کارمو شروع کردم.آمّااااااا.... اندر حکایت شب قبل از صبح کاری و این چند روزه براتون بگم...... شب شنبه کلی قبل از خواب به خودم انرژی مثبت دادمو کلی مثب...
20 فروردين 1392

واکسن 6 ماهگی

4 فروردین 6 ماهگی پوریا تموم شد و باید واکسن می زد که بخاطر تعطیلات این امر مهم صورت نگرفت. دو روز بعد بردمش خانه بهداشت. قد و وزنش انجام شد، اما مسئول واکسن نبود. گفتن برو پانزدهم بیا. اه که چقدر اینائی که تو خانه بهداشتن بداخلاقو عنقن. نمیشه باهاشون حرف زد و یا یه سوال پرسید. فوری می پرن به آدم و هرچی دلشون میخواد بهت میگن. یکی از فانتزیام این شده که یه روز که میرم این خانه بهداشته ببینم خبرنگار سرزده اومده و داره گزارش میگیره و منم پته اینا رو بریزم رو آب و حسابی زیر آبشونو بزنم و بعد تو افق محو بشم!!! البته بجز مسئول واکسن که خانوم خوبیه! تازه یه بارم با این دوتای دیگه یه دعوای حسابی کردم؛ از اونموقع یه کَمَکی...
16 فروردين 1392

سال نو مبارک

سلام دوستای گلم. سال نو مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشید.دلم براتون خیلی تنگ شده بود. این چند وقت اصلا نتونستم پست بذارم. سرم خیلی شلوغ بود.  ببخشید. یه روزم که پوریا رو خوابوندم و اومدم تو نت، بعد اینکه پستمو کامل نوشتم و خواستم ارسال کنم، erorr داد و هرچی نوشته بودم پاک شد همون وقت پوریا هم بیدار شد و دیگه نتونستم بنویسم. الانم تصمیم گرفتم هر چی نوشتم توی صفحه ورد اول سیو کنم بعد ارسال کنم! اول از کارای جدید پوریا بگم! برید ادامه مطلب لطفا    سلام دوستای گلم. سال نو مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشید.دلم براتون خیلی تنگ شده بود. این چند وقت اصلا نتونستم پست بذارم. سرم...
6 فروردين 1392

پوریا مریض شده

چند روزیه که اصلا وقت سر خاروندنم نداشتم چه برسه به اینکه بیام وبگردی و آپ بشم..... از 12 اسفنده که پوریا به شدت اسهال گرفته و به دنبال اون پشتشم حسابی سوخته. تو این مدت پوستم کنده شده.دکتر و دارو هم تقریبا بی فایده بوده چون هنوز بهبود پیدا نکرده. خودم دیگه دچار نوراستنی (خستگی روانی) شدم. به شدت به چند ساعت استراحت نیاز دارم. الانم که دارم پست میذارم پوریا برای چند دقیقه خوابیده.دیگه فکر کنم کم کم بیدار بشه.آخه بیشتر از یه ربع نمیخوابه. فقط خواستم بگم به یادتون هستم. دعا کنید بچم زودتر خوب بشه. فعلا بای.   ...
20 اسفند 1391

دوتا خاطره واسه پوریا

دیروز می خواستم نماز بخونم، پوریا نق می زد و ساکت نبود. معمولا وقتی میخوام نماز بخونم یا باباش هست و مواظبشه یا خوابه. اما دیروز تازه بیدار شده بود. منم آوردمش کنار جانمازم خوابوندمش. اونم ساکت و با بهت بهم نگاه می کرد. نمازم که تموم شد شروع کردم باهاش حرف زدن و شعرخوندن؛ که یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه!!! طفلک منو نشناخته بود و غریبی کرده بود. چادر نمازمو که درآوردم با همون چشای اشکی یه نگاهی بهم کرد و خندید! حالا نمیدونم با چادر نماز اینقدر تغییر کرده بودم یا خدایی نکرده وحشتناک شده بودم؟! خیر سرمون نماز می خونیم! یه چیز دیگه: چندوقتیه که وقتی میخواد بخوابه باید براش لالائی بخو...
8 اسفند 1391