دوتا خاطره واسه پوریا
دیروز می خواستم نماز بخونم، پوریا نق می زد و ساکت نبود.معمولا وقتی میخوام نماز بخونم یا باباش هست و مواظبشه یا خوابه.اما دیروز تازه بیدار شده بود.
منم آوردمش کنار جانمازم خوابوندمش.
اونم ساکت و با بهت بهم نگاه می کرد.
نمازم که تموم شد شروع کردم باهاش حرف زدن و شعرخوندن؛
که یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه!!!
طفلک منو نشناخته بود و غریبی کرده بود.
چادر نمازمو که درآوردم با همون چشای اشکی یه نگاهی بهم کرد و خندید!
حالا نمیدونم با چادر نماز اینقدر تغییر کرده بودم یا خدایی نکرده وحشتناک شده بودم؟!
خیر سرمون نماز می خونیم!
یه چیز دیگه:
چندوقتیه که وقتی میخواد بخوابه باید براش لالائی بخونم تا خوابش ببره و موقعی که توی آشپزخونه کار دارم میبرمش اونجا و باهاش که حرف می زنم و شعر می خونم ساکت میشه و منم به کارم می رسم.
اما الان یکی دو هفته ای میشه که شازده کوچولو هر لالائی رو قبول نمی کنن و فقط با آهنگ تو که چشمات خیلی قشنگه می خوابن!!
خب چشاش خیلی قشنگه قررررررررربونش برم.
مادر و بچه هر دو نارسیسیستن( همون خودشیفته خودمون)