شروع به کار
جاتون خالی، دلتون نخواد از شنبه 17 فروردین بعد از 10 ماه مرخصی، کارمو شروع کردم.آمّااااااا....
اندر حکایت شب قبل از صبح کاری و این چند روزه براتون بگم......
شب شنبه کلی قبل از خواب به خودم انرژی مثبت دادمو کلی مثبت فکر کردمو کلی تلقین کردم که امشب راحت میخوابم، پوریا هم بیدار نمیشه، کابوس نمیبینم، فردا روز خوبی در پیش دارم!!!، صبح راحت از خواب پا میشم، خلاصه اینکه: همه چی آرومه، من چقد خوشحالم....
جاتون خالی، دلتون نخواد از شنبه 17 فروردین بعد از 10 ماه مرخصی، کارمو شروع کردم.آمّااااااا....
اندر حکایت شب قبل از صبح کاری و این چند روزه براتون بگم......
شب شنبه کلی قبل از خواب به خودم انرژی مثبت دادمو کلی مثبت فکر کردمو کلی تلقین کردم که امشب راحت میخوابم، پوریا هم بیدار نمیشه، کابوس نمیبینم، فردا روز خوبی در پیش دارم!!!، صبح راحت از خواب پا میشم، خلاصه اینکه: همه چی آرومه، من چقد خوشحالم....
تو همین افکار بودم که واسم اس ام اس اومد.خواهرم بود.نوشته بود:
ذکر شب شنبه 17 فروردین: همنوا با کارمندان و دانش آموزان سراسر کشور،1392 مرتبه: مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع....
واااااااااااای، ریسه رفتم از خنده و واسه همه همکارام ارسالش کردم. خدائیش، خودمونیم! حرف ته تهای دلم بود!!!
القصه؛ خوابیدیم. تو پرانتز خیلی هم خسته بودم.ساعت 1:37 دقیقه پوریا جون زحمت کشیدن بیدار شدن؛ بار دوم ساعت 2:37 دقیقه! سومین مرتبه 3:55 دقیقه! و از حدود 5 بنده دیگه به علت کثرت نق نقاشون کلا نخوابیدم!!!!
حالا بگم وقتی بیدار می شد چکار می کردم!
دفعه اول بغلش کردمو دویدم بیرون! انگار که زلزله اومده باشه!!! اینم هی صعودی صدای گریشو بالا می بره.به گمونم همسایه ها همه بیدار شدن!!! بعد از حدود یه دقیقه تازه فهمیدم بچه گشنشه و شیر می خواد!!!!
دومین مرتبه بردمش تو آشپزخونه سر یخچال و نمیدونم چی میخوام!!!!
دفعه سوم قرآن گذاشتم بالا سرش.انگار که بچه جنی شده!!!
و شاهکار آخرم این بود که پاهاشو گرفتم زیر شیر آب و شستم!!!!!!!!!!!!!!!
صبح هرچی در مورد کارای دیشبم فکر کردم باور بفرمائید به هیچ نتیجه ای نرسیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ما اینجور آدمائی هستیم دیگه!!!!
به این فکر می کردم که اگه می خواستم ریاست جمهوری رو به عهده بگیرم چکار میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه صبح شد. منو پوریا شال و کلاه کردیم و عازم تفرش شدیم تا اولین روز کاری رو با هم شروع کنیم.
رفتیم اداره. اول کارگزینی و بعد پیش معاونت پرورشی که مسئول سازماندهیمونه. لازم نیست که عنوان کنم پوریا واسه هرکدومشون چقدر خندید و خودشو تو دل همه جا کرد!!!! همه می گفتن ماشاله مثل مامانش خوش اخلاقه!!!
تو اداره اول کلی سر آوردن پوریا کلنجار رفتیم و در نهایت من نپذیرفتم و گفتم هیچ راهی جز آوردنش ندارم. وقتی که میام مهدکودکا تعطیلن و تفرشم شیرخوارگاه نداره. از ساعت 6 صبح تا حدود 3 عصرم زمان زیادیه که نمیتونم پیش کسی بذارم. واسه یک ماهم هیچ کس پرستار نمیشه و...........
از اونجائی که دبیرستانا و راهنمائی ها مشاور داشتن بنده رو فرستادن دوتا دبستان.
با پوریا عازم اولین دبستان شدیم. اول که کلی تحویل بازار بود و بعد یه کمی غرغر مدیر که البته خیلی زود تموم شد و در ادامه پوریا کارشو شروع کرد!!!! اونقدر خندید که همه شیفتش شدن. زنگ تفریح معرفی شدم و از همون وقت مشاوره ها شروع شد.
وای که چقدر بچه های ابتدائی خوردنین.
قرار شد شنبه ها و دوشنبه ها برم اونجا.
و حالا اون آمّاااائی که گفتم!!!
صبح یکشنبه رفتم اون یکی دبستان.چشمتون روز بد نبینه!!!! گفتن نداره اما مدیر مثلا محترمش از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و اونقدر غر زد و تیکه انداختو توهین کرد که آخرش اشک منو درآورد. بقیه همکارا گفتن این همینجوریه. با همه همینه. همه از دستش به شدت شاکی بودن و خوشحال از اینکه امسال بازنشست میشه. اینکه چه حرفائی بهم زد و چه کارائی کرد بماند.
فقط بگم که با لحن خیلی بدی گفت: سه شنبه اصلا نیا....
منم موقع رفتن به معاون که از قبل باهاش آشنا بودم و مربیا گفتم من دیگه اینجا پا نمیذارم.هرچی میخواد بشه.
از مدرسه یه راست رفتم اداره پیش معاون و کلی گله گذاری.اونم با نهایت خونسردی گفت مرخصی بدون حقوق بگیر. منم گفتم باشه.فکر کردن خیلی زرنگن!!! گیر اراکی جماعت نیفتادن! الان که من یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم موقع انتقالی میگن: شما فلان سال کلا مرخصی بودی و نمیتونیم جزء سنواتتون حساب کنیم بنابراین یک سال دیگه باید بیاین. منم می دونم چکار کنم. بعدا بهتون میگم.
دوشنبه که با خوبی و خوشی طی شد و اما امروز که سه شنبه است و من نرفتم مدرسه و خانم مدیر بوووووووووووووووووق زنگ زده کارگزینی و کلی دروغ سر هم کرده و از زبون من گفته!!!! آدم اینقدررررررررررررر بوووووق!!!!! تو سی سال مثلا خدمت کردی هنوز دست از خاله زنک بازیت برنداشتی؟؟؟؟؟ منم که عمال نفوذیم بهم اطلاع دادن فورا زنگ زدم کارگزینی و خوب به حساب اولیا حضرت رسیدم و پتشو ریختم روی آب! به جان دوتا بچم اگه بخواد اذیتم کنه بلائی به سرش بیارم که این سال آخریه خدمتش رو واسش تو کتابای همون دبستان بنویسن و تدریس کنن.
باشد که یادبگیره زیرآب زدن و دروغ به هم بافتن کار بدیه!!!!
گفتم که نمیدونم چه سرنوشت شومی منتظرمه!!!! این یه نمونش!!!
سه شنبه انشااله از خجالت خودشم در میام.
آخه من که پیش خودم نمیذارم