پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

و اینک پوریا

اولش بگم باور کنید اصلا فرصت ندارم شکلک بذارم که جذابتر بشه! پست مرا خالی از شکلک بپذیرید! تو این مدت پوریا تقریبا همه چیز میگه.جملاتشم خیلی خوب ادا می کنه. اما کلماتش اکثرا اشتباه ولی جالبه. یه سریش که یادمه میگم براتون: جوراب: جوپامَ جورابات: جوپامات به هر: بخر بوهور:بخور به هاب: بخواب اُ آن: قرآن به هون: بخون دسشی یو: دستشویی اَخاق: اخبار خُله: خاله!!!!!(به جای تشکرشه!) مَجون: مامان جون(به مامان باباش میگه) کیپات:کتاب کَپات: کباب! کِبشش: کشمش مَگَک: نمک(شکر رو هم میگه مگک) بادون: بادوم(گردو رو هم میگه) کیتی و بعدها کبی: کبریت مادالّا:ماشالا ...
27 آذر 1393

بالاخره اومدم...

سلام دوست جونام. چند وقته اینقده سرم شولوغ پولوغه که باور کنید موهامم شونه نزدم چه برسه که به وبلاگم سر بزنم. توی این مدت اتفاق زیاد افتاده، پارسا زیاد نطق بالاتر از سنش کرده!!! پوریا شیرین کاری و شیرین زبونی زیاد داشته.منم گرفتاری زیاد داشتم! حال کردید؟! به خودم که رسید چی شد!!! پارسال این موقع ها یادتونه؟ عمل کردم؟ خیلی به خاطرش اذیت شدم.چند سال بود که باهاش درگیر بودم. حالا امسال دیگه اون مشکل رو ندارم اما مشکلم با سر درد و سرگیجه شروع شد. البته کمرم هم درد داشت. اما چون مسکن های خیلی قوی واسه سرم می خوردم انگار درد کمرم آروم میشد. اما بازم درد داشتم. تا اینکه از دست سر دردام رفتم دکتر؛ گفتم بذار درد کمرم رو هم بگم. بعد از...
27 آذر 1393

عنوان واسش ندارم....

دوست جونام سلام. چند وقت نبودم! می دونید که چقد سرم شلوغ پلوغه! صبح قبل ساعت 6 بیدار میشم و شال و کلاه می کنم واسه رفتن به تفرش. خیر ندیده ها ساعت کاری رو هم که اضافه کردن.همین باعث شده که واسه برگشتن نتونم با همکارم که ماشین داره برگردم. آخه ایشون آموزش ابتدائیه و نیم ساعت زودتر تعطیل میشن. بقیه همکارام که ماشالّا!!!! همگی رفتن مرخصی زایمان! هماهنگ کرده بودن ناکثا!!!! تا برسم خونه ساعت حدود 3 میشه! ناهارمو خورده نخورده باید به درس و مشق پارسا رسیدگی کنم. ظرف بشورم.تمییز کنم.روزا هم که خیلی کوتاهه! زود شب میشه.شام درست میکنم و همینطور ناهار فردا رو. در حین کار کردن با پوریا صحبت میکنم.شعر میخونم واسش و باهاش بازی میکنم. نه فرصت استراح...
21 آبان 1393

شیرین کاریای پوریا

این عکسا مربوط به حداقل سه ماه پیشه.هنوز خونه قبلی بودیم. بهش غذا دادم برد همه رو ریخت روی فرشو موکت. بهش گفتم باید تمییزشون کنی بدو بدو رفت یه دستمال برداشت اومد شروع کرد به تمییز کردن! وقتی شیر می ریخت و من با دستمال تمییز می کردم ایشونم برنجا رو زحمت کشیدن با دستمال جمع کردن! اینم بلال خوردنشه که بهش خیلی علاقه داره: بازی کردنش توی حیاط: پوریا فضلی آب بازی کردنشون که تقریبا توی تابستون کار همیشگیشون بود و چقدم لذت می بردن: دیگه فرصت نیست!!!!!! باقیش واسه بعد ...
14 مهر 1393

آشپزی های پوریا به روایت تصویر

پوریا علاقه وافری به آشپزی داره. بهترین اسباب بازیش بزرگترین قابلمه است! طبخ پیتزای مخصوص پوریا: به شعله پخش کن زیر قابلمه دقت کنید. همه اصول آشپزی رو رعایت می کنه ماشالاّ. دستگیره هم دستش میگیره که نسوزه.تازه مزه هم می کنه  با تلفن صحبت کردنشو در حین آشپزی ندیدید! گوشی رو میذاره روی شونش بعد غذا شو هم میزنه و صحبت می کنه. بعدش میگه باشه باشه؛ بعد گوشی رو قطع می کنه میذاره زمین! ...
19 شهريور 1393

عکسای تولد

شاید باورتون نشه اما من میخوام یه کارو به موقع انجام بدم!!!! اصــــــن از من بعیده! بریم سراغ عکسای تولدمون.امروز عصر مامانم خونه نبود گرفتم نشستم تو خونه وخت پیدا کردم این عکسا رو بذارم!مدیونید فک کنید من هر روز خونه مامانمم! اول کیکشون تولد دو سالگی پوریا فضلی البته عرض کنم خدمتتون که این فقط به قول پارسا یه تولد فرمولی بود(اگه یادتون باشه پارسال تو جشن تولدش اینو گفت) واسه همینم خیلی تزیینات و سایر چیزا کامل نیست.به بزرگواری خودتون ببخشید قبل از تشریف فرمائی کیک : این امیررضای شیطون رو هیچ جور نمیشد آروم نگه داشت.هرعکسی که مینداختیم اثری ازش تو عکس بود! ما هم جز تزئین...
19 شهريور 1393

یه چیزائی از پارسا!

یازدهم تولد بچم بود اما از اونجائی که هیشکی همراهی نکرد و عصرش نیومدن خونمون تولدش یه بعد موکول شد.  بالاخره دیروز خاله ها و دائیش رو واسه شام دعوت کردیم و بهشون گفتیم عصر بیان تا تولدم بگیریم. جاتون خالی خوش گذشت. منم روی کیکی که گرفته بودم اسم پوریا رو هم نوشتم و تولدشونو با هم گرفتم  جهت صرفه جوئی در مانی!   البته پارسا کادوهاشو از همه دریافت کرده بود! عکساشم ایشالا در زمانی نامعلوم میذارم!!!!(خخخخخ) کارای من که معلوم نیست! یه سری از عکساشونو از اردیبهشته که میخوام بذارم هنوز موفق نشدم! پسرم بزرگ شده امسال پارسا میره کلاس دوم. چند روز پیش رفتیم و کیف و کفشو لباسو لوازم تحریر واسش خریدیم. چقدر واسشو...
19 شهريور 1393

پوریا شعر می خونه!

البته خیلی وقته که این شعرا رو یاد گرفته اما من فرصت نداشتم که بنویسم! طبق معمول! شعر آقا خرگوشه:(قرمزا رو پوریا میگه) یه روز یه آقا خرگوشه رفت دنبال بچه موشه موشه دوید تو سوراخ خرگوشه گفت: آخ وایسا وایسا؟(من ازش میخوام ادامشو بگه) نه من:کارت دارم من خرگوشه؟ نه! بازم من: بی آزارم بیا از سوراخت ؟ نه بیرون!(این من بودم!).... به همین ترتیب تا پایان شعر!   شعر یه توپ دارم قلقلیه: یه توپ دارم؟ گیگیلیه سرخ و سفیدو آبیهَ می زنم زمین: هبا (دستاشم می بره هوا!) نمیدونی؟ نه (دستاشو به علامت نیست نشون میده.منظورش همون کجاس!!!!!) من این توپو؟ نهَ شهِ شهِ! مشقام...
10 شهريور 1393

آه!!!

تازگیا یَک بوهای بدی به مشامم میرسه! اه اه اه !!!! اینقد بدم میاد از این بوآ!!!! از مار بوآم بیشتر!!!!!! اصـــــــــن یــــــــــه وضــــــــی! می پرسین بوی چی؟؟؟؟؟؟؟ مگه به مشام شما نمیرسه؟! شایدم شما نسبت بهش آلرژی ندارین! من که از رسیدن این رایحه تنم کهیر می زنه!  خدایا! دوباره تفرش رفتن شروع شد! ینی به من بگن دوتا بچه دیگه مثل پوریا(دقت نکردین چی شد! مثل پوریا!!!!!!! اونم دوتّا!!!) به دنیا بیار اما تفرش نرو!!!!!!!!!!       گرفتید که؟؟؟؟ بوی ماه مهرو می گم! اه اه اه اه .... ...
10 شهريور 1393