پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

پوریا 4دست و پا میره :)

پوریا جون من الان دقیقا ده روزه که یادگرفته چهاردست و پا بره و از اونموقع شیطنتهاش چندین برابر شده.   با هر چبزی که فکرشو کنید ور میره یه وقتا هم از این اتفاقا می افته دیگه!!!  از همه بیشتر به اتاق پارسا علاقه داره. چون توش پر اسباب بازی ولو در کف اتاقه! و ایشونم از فرصت استفاده میکنه و خودش رو در دنیائی از چیزای جدید غرق میبینه و احیانا با خودش میگه: منو اینهمه خوشبختی محاله......   اگه در تراسم باز باشه که چه بهتر، وقتی از اسباب بازیا خسته شد میره توی تراس تا یه هوائی عوض کنه! اما همه حواسم هست که توی اتاق پارسا نره. چون کلی اسباب بازی ...
18 خرداد 1392

پارسا فارغ التحصیل شد....

روز سه شنبه 31 اردیبهشت 92 مصادف بود با فارغ التحصیل شدن پارسای عزیز من. جشنشون از ساعت 4/5 در سالن بانک سپه که نزدیک مدرسشون بود شروع می شد و شما نمیدونید من چه زجری کشیدم تا تونستم به جشن برسم.  وقتی رسیدم هم کلییییییییییی خسته بودم.آخه از ساعت 6 صبح بیدار شدم و رفتم سرکار.ساعت 2/5 رسیدم خونه.تندتند و باعجله نماز خوندم و ناهار خوردم و آماده شدم که برم....   پارسا خونه مامانم بود و پوریا خونه خواهرم!!! باید اول می رفتم جوجه هامو از اینور اونور جمع می کردم بعد می رفتیم جشن. با تلاش فراوان بنده به موقع رسیدیم... و اما جشن؛ مسئولین مدرسه واقعا سنگ تموم گذاشته بودن و به بچه ها و البته به ...
16 خرداد 1392

از پارسا بگم...

چند وقتیه این پوریا شده سوژه وبلاگ و هرچی پست میذارم از این پررو خانه! نقش بچم پارسا به شدت کمرنگ شده! گفتم اول بذار یه پست واسه پارسا بذارم بعد برم سراغ پوریا.   مدرسه ای که پارسا رو واسه پیش دبستانی ثبت نام کرده بودم، فوق العاده مدرسه خوبی بود. اما تنها مشکلی که بود شهریه سنگینش بود که واسه ما که کارمندی هستیم با جیبهای خالی سنگین بود. از اونجائی که مدرسه دولتی هم نمیخواستم بنویسمش بهترین گزینه رو مدرسه شاهد دیدم. بنابراین با پوریا شال و کلاه کردیم و راهی مدرسه شاهد شدیم برای ثبت نام پارسا جان. بعد از جمع بندی,امتیازاتمون شد 102/5 من به اون آقاهه که ثبت نام میکرد: امتیاز خوبیه؟؟؟(با لحن خانوم شیرزاد بخونید!) اون ...
12 خرداد 1392

شیطنتهای پوریا

این صندلی های کودک یا همون میزهای غذا چیزای خیلی خوب و مفیدی هستن البته تا زمانیکه این کودکای وروجک حرکت نکنن!!!! مدتی بود وقتی توی آشپزخونه کار داشتم یا موقع غذا پوریا رو میذاشتم توی صندلیش و با آرامش به کارم می رسیدم.اما یه روز دیدم که از لبه صندلی خودشو آویزون کرده و ممکنه بیفته. بعد دیگه کمربندشو می بستم. چند روزی تکون نمیخورد تا اینکه یه روز دیدم نمیدونم چطوری از توی کمربندش اومده بیرون!!!     بنابراین فقط وقتائی که حواسم بهش بود و کار زیادی نداشتم میذاشتمش اون تو. یه روز به محض اینکه گذاشتمش توی صندلیش فوری بلند شد و پشتی صندلی رو گرفت و بعد برگشت و خندید.      بن...
6 خرداد 1392

سپاسگزاری پارسا!!!!!!!

الان، همین الانه الان!!! واسه پارسا خوراکی بردم. میگه: دستت درد نکنه مامان، میدونستی خیلی عزیزی! منو میگی! ذوق مرگ شدم از خوشحالی!!! آخه تا حالا هیشکی اینجوری تحویلم نگرفته بود! گفتم بذار زودی بیام به یکی بگم هیچی دیگه!!! اومدم گفتم   راستی شایدم یه برنامه بذارم برم تو افق محو شم     ...
28 ارديبهشت 1392

ماجراهای پوریا و سینه خیز رفتناش+نماز خوندن من!

این پوریای تنبل خان وقتی میذاریش زمین که سینه خیز بره هزار و یک جور ادا در میاره که حرکت نکنه و البته طبق شناختی که تا بحال از ایشون پیدا کردین یقینا میدونید که در نهایت پیروز میشن! مشاهده بفرمائید: در ابتدای امر کمی ملتمسانه نگاه می کنه:     سپس کمی نق میزنه:     بعدش سرشو میذاره زمینو گریه می کنه:     در مرحله بعدی سرشو بلند میکنه و یواشکی نگاه می کنه ببینه عکس العمل من چیه؛ اگه من اقدامی نکنم...       آره، داشتم میگفتم: اگه اقدامی نکنم بازم سرشو میذاره زمین و گریه میکنه:   در این شرایط حتی رشوه و امتیازات مادی نیز در به حرکت...
28 ارديبهشت 1392

پوریا در روروک

وقتی پوریا رو تو روروک میذارم همه کار میکنه جز حرکت و حتی ابسیلونی تلاش برای حرکت. خودتون مشاهده بفرمائید: اول کمی به جلو خیره میشه(البته با لبخند!!!!)   بعد کمی با وسایل جلو روروک بازی میکنه:       بعدش حوصلش سر میره و با دست هی میزنه روی روروک(4 انگشتی!)     بعد خسته میشه و نیاز به استراحت پیدا می کنه!:   در ادامه به اطراف نگاه می کنه: سپس کمی نق میزنه:   پس از مشاهده بیهوده بودن نق کمی فریاد میکشه: در انتها مکانیسم خشم اژدها فعال میشه و به شدت گریه میکنه!   در نتیجه بنده ناچار به بیرون آوردن ایشان از ...
27 ارديبهشت 1392

عکس تولد دو سالگی پارسا

عکسای تولد پارسا رو میخواستم به ترتیب بذارم اما هرچی توی سی دی ها گشتم عکسای تولد یکسالگیشو پیدا نکردم. خوشحالم که حداقل چاپشون کردم! از تولد دوسالگیشم چندتا بیشتر قابل استفاده در وبلاگ نبود!!! اونا رو براتون میذارم. برای سه سالگیشم تولد نگرفتم. آخه بابام مریض بود و ما هم حال و حوصله نداشتیم. ...
17 ارديبهشت 1392

یه خبر عجیب!!!

گفتم بهتون که پوریا بالاخره سینه خیز رفتنو یاد گرفته. اما تا امروز استفاده بهینه از این توانائیش نمیکرد. وقتی هم میذاشتمش زمین که سینه خیز بره فقط سرشو میذاشت رو زمینو گریه می کرد تا بغلش کنم. امروز صبح مشغول کار تو آشپزخونه بودم  که متوجه شدم پوریا بیدار شده و یه صداهائی داره میاد.(آخه آورده بودم توی هال خوابونده بودمش ) رفتم میبینم تا کنار مبل سینه خیز رفته و بعد بین پایه های مبل گیر کرده! درش آوردم و جهتشو تغییر دادم. چند دقیقه بعد دیدم بین پایه های مبل اینور گیر کرده!  و باز دوباره...   یه توپ گذاشتم جلوش و اونم تند تند میومد که توپو بگیره.   یه بار دیدم جلو در آشپزخونه گیر کرده و نمیتونه بیاد توی آش...
17 ارديبهشت 1392