جشــــن شکوفه هـــا و روز اول مدرســـه
ســـــــلام!
تو این مدت که نبودم اتفاقای زیادی افتاد که اگه تونستم و فرصت شد واستون مینویسم.البته با رمـــــز!
و امـــــــــا اولین روز مدرسه رفتن پـــــارسا:
روز 31 شهریور من و بابا و پارسا و پوریا آماده شدیم که بریم مدرسه. البته چون مادر و دائی اسماعیل و خاله فائزه میخواستن برن کربلا اول باید میرفتیم بدرقه اونا و بعد پارسا رو می بردیم مدرسه. خلاصه؛ بدو بدو رفتیم ترمینال و دقیقه نود رسیدیم!
بعدش بدون فوت وقت رفتیم مدرسه و بدین ترتیب پـــارســا اولین روز مدرسه رو دیــــر رسید
دانش آموزای کلاس اولی سر صف بودن و کلاس بندی شده بودن. از یکی از معاونا کلاس پارسا رو پرسیدیم که ایشونم لطف کردن اشتباه گفتن!
بعد از صف و کلی برنامه بچه ها رفتن داخل کلاس و هنگام ورود به همشون یه شاخه گل میدادن و وقتی وارد کلاس شدن روی هر صندلی کتاباشون به همراه یه دفتر نقاشی سینا جستجو بود. بعد کلی زمان تازه بنده متوجه شدم که کلاسش اشتباهه! و از معلمش خواستم ببینه اسمش توی لیست هست یا نه، نبود ! گشتیم و کلاسشو پیدا کردیم. البته معلم این یکی کلاسه هم جوونتر بود و هم مهربونتر(بین خودمون باشه)
فرداش که اول مهــــر بود هم که مثل بچه های سایر معلمین بچم با خالش رفت مدرســــــه! بنده حقیر سر کار تشریف داشتم!
عکسای زیاد و خوبی نتونستم ازش بگیرم. چون پوریا بغلم بود. باباشم که باید زود می رفت سرکار. بنابراین چندتا عکس کج و کوله گرفتم!
اینجا هم نمایشگاه دفاع مقدسه که توی مدرسشون دائر شده بود:
این روزا اصلا وقت ندارم. صبح باید 5:30 بیدار بشم. پوریا و وسایلشو آماده کنم، صبحانه پارسا و وسایلشو آماده کنم و بعد پوریا رو و گاهی هردوشونو ببرم خونه خواهرم و بعد عازم تفرش بشم! وقتی هم برمیگردم ساعت 2:30 شده و اگه 8 ساعته باشم که زودتر از 4 نمیرسم. خسته و کوفته تازه باید ناهار آماده کنم. به درسا و کارای پارسا برسم. به پوریا برسم. به کارای خونه برسم!!! اوه! اگه این رسیدنا خط پایانم داشت تا حالا چقدر رسیده بودم! شام درست کنم و البته ناهار فردا رو هم جدا. دیگه هیچ جونی واسم نمیمونه دیگه واسه 10 شب به ملکوت میپیوندم البته اگه پوریا بذاره!
دلم واسه خودم میسوزه....