یک چنگ جانانه!
امروز از صبح پوریا گریه می کرد.اصلا نمی دونم چش بود.اگه بغلش می کردمو گشت می زدم یه کم بهتر بود، اما چشمتون روز بد نبینه! وقتی تصمیم می گرفتم لحظاتی چند برای تجدید قوا جلوس نمایم! آنچنان خاطرشون مکدر می شد که....
یه بار نشستم و خواستم بهش شیر بدم که زحمت کشیدن و با دست مبارکشون یک چنگ جانانه حواله صورت بخت برگشته اینجانب نمودند.بعدش اینجوری شدم
رفتم جلو آینه،منحنی زیبائی به طول بیش از 15 سانتی متر که از پائین چشم آغاز شده و در انتهای چانه به اتمام می رسید!به زیبائی خودنمائی می کرد.
بعدش ساکت شد!!!!!
انگار فقط می خواست منو مورد عنایت قرار بده
نظر مثبت شما چیه؟!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی