خــــاطرات این چــــند روز
پارسا یه سبــــد انگور از تو یخچال آورده، نشسته و مشغول خوردن شده. بعد از چند دقیقه نگاه کردم میبینم بیشتر از چهارتا خوشه انگور خورده.
میگم مـــامـــان جان زیادت میشه، بسه دیگه نخور. چند دقیقه تحمل کرده و بعد میگه:
مامان تو حواس منو پرت کن؛ مثلا بهم بگو برم تو آشپزخونه آب بخورم، بعد انگورا رو قائم کن تا من حواسم پرت بشه و فراموش کنم.آخه که اینطوری همش دلم میخواد.
بعد چند دقیقه باز میخوره و میگه مامان دلم ورم کرده!
در این مواقع فراهانیا یه ضرب المثل دارن که میگه:
کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته!!!
ببخشید دیگه ضرب المثله دیگه!
دیروز گیر داده میخوام پرنده به دام بندازم.سرظهر منو مجبور کرده رفتیم تو حیاط و بعد یه طناب رو به یه چوب گره زده و بعد یه سبد رو روش گذاشته و مقداری ارزن هم زیر سبده ریخته.لازم به ذکره که بگم قبلا نقشه کار رو هم طراحی کرده بود و طبق نقشه پیش میرفت!!!
بعد تا غروب منتظر به دام انداختن پرنده شده!!!
امروز با پارسا و پوریا رفتیم نون بگیریم. بعد مراحل نون گرفتن رو به پارسا یاد دادم تا زین پس خودش بره نونوائی
پسرم مرد شده دیگه
پوریا باز هم به شدت مریض شده یک هفته است که اسهال شدید گرفته. دکتر دستور بستری داد، رفتم بخش ایزوله رو دیدم، بچه رو زدم به کولمو در رفتم!!!
امروز دوباره بردمش دکتر، دکتر میگه: این که از منو تو هم سالم تره!سُر و مُر و گنده نشسته اینجا ما رو نگاه میکنه.آزمایششو نشونش دادم و گفتم شما این بچه رو وقتی سالمه ندیدید!
یه نگاهی به آزمایشش کرد، سپس:
دکتره
بعد میگه: میکروبش خیلی گردن کلفته اما این پسرت از اون گردن کلفت تره!!!!
من
گفت بیماریش زور خودشو زده اما دو هفته دیگه باهاش درگیری
و اینبار من
واسش آمپول سفتریاکسون نوشت و گفت یک سومشو واسش بزن. دلم نیومد بزنم.البته ناگفته نماند واسه این یه آمپول چندتا داروخانه سر زدم.به سلامتی تا چندوقت دیگه قرص سرماخوردگی هم نایاب میشه!
خلاصه نزدم و اومدم خونه. رفتم به خواهرم میگم من دلم نمیاد. تو ببر آمپولشو بزن. میگه شرمنده منم دلم نمیاد!!!
یکی محض رضای خدا پیدا شه این بچه رو ببره آمپولشو بزنه!!!
پوریا خیلی داره تنبل بازی درمیاره.نه از اون شش ماهگیش که میگفتی ببئی میگه؟ میگفت: بع بع، کلی خوشحال شدم که زود زبون باز میکنه! الان بیشتر از ده ماهشه اما نه تنها هیچی نمیگه! حتی دیگه بع بع هم نمیکنه!!!!
به زور یادگرفته بگه دَدَ!
وقتی میریم بیرون میگم: پوریا کجا اومدی؟ میگه دد. ما ندید بدیدها هم چقدر ذوق میکنیم. بعد دختر خاله ها و پسر خاله هاش تو این سن سمینار برگزار می کردن! والّا!!!!
این پسردائیش امیررضا رو که دیگه نگو.من نمیدونم این بزرگ بشه چی میشه!
دیشب بردم پوریا رو بخوابونم.سرشو میذاره روی پتو که دالی بازی کنه. میگم اِ اِ اِ پوریا کوش؟ سرشو بلند میکنه و با خنده(طبق معمول) میگه:آ... منظورش دالیه!
چندین بار که تکرار کردم دیگه سرشو بلند میکرد میگفت:دا
دیروز نشستم بهش میگم بگو بــــــابــــــا.با دقت زیاد توی دهن من نگاه میکنه و بعد از چندین بار تکرار میگه: دَدَ....
اینجوریه دیگه! این پسره منو پیر میکنه تا بخواد حرف بزنه!!!
البته بعد که حرف زدن یاد بگیره هم دیـــــــــــــوانم می کنه از بس حرف بزنه! خودم میدونم!!!
با پارسا داریم گل یا پوچ بازی میکنیم.نوبت من بود و پارسا باید میگفت گل تو کدوم دستمه. بعد از 2 دقیقه:
من
پارسا
بعد از 5 دقیقه:
من
پارسا
بعد از 8 دقیقه:
من
پارسا
بعد از 12 دقیقه:
من
پارسا
بعد از 15 دقیقه:
من
پارسا
میگم بچه چرا نمیگی تو کدوم دستمه؟!
میگه تمرکز کردم.تمرکزمو بهم نزن!!!
من
والّا واسه موشک پرتاب کردنم اینقدر تمرکز نمیکنن!!!!
امروز پارسا داشت اتاقشو مرتب می کرد.پوریا هم همش گریه می کرد و بغل من بود. پارسا میگه مامان بیا کمک من کن اتاقم زودتر تمییز بشه.آخه که جارو هم داره(یعنی باید جارو هم بکشم!) میگم مگه نمیبینی پوریا گریه میکنه و بغلمه.میگه خب تو بیا! بعد میشیم سه تا دست(منظورش اینه که با یه دست پوریا رو بغل کردی)!!!! سه تا دست که از دوتا دست بیشتر کار میکنه!!!