عکسهای این چند وقتـــ
به صورت پوریا دقت کنید:
این حالت بیانگر اعتراض ایشان به سوار شدن پارسا در ماشین است
در اینجا حالت چهره بیانگــــر رضایت وی از زورگوئی و بیرون کردن پارسا از ماشین است!
به محض اینکه پارسا میاد پوریا میره سراغ کیفش و غنائم از تو کیفش جمع می کنه!
و این هم تصویری از فوتبال دستی بازی کردن پارسا و پوریا:
و البته به مجرد اینکه توپ دستش بیاد این اتفاق می افته:
و دیگر اینکه:
اصلا براش فرق نمی کنه کجای بازیه! اگه پیام بازرگانی شروع بشه از همه چیز غافل شده و به تماشای پیامها می پردازد!
و این هم سرنوشت عروسکای بیچاره پوریا! اول زحمت کندن پوزشون رو میکشه و بعد چشماشونو در میاره! باز این یکی شانس آورده منگوله کلاه داره! اول زحمت منگوله رو میکشه بعد میره سراغ سایر اعضا!
یادتونه بهتون گفتم بهش میگی چشات چقد قشنگه پشت چشم نازک میکنه! مگه میشه ازش عکس بگیری! این یه کم بیانگر مسئله است اما حق مطلب رو ادا نمیکنـــــــه!!!!!!!
دیگه نمیشه ازش عکس بگیری.فوری میاد سراغ دوربین و ....
اینم یه فرشته بداخلاق:
چندوقتیه که کشو میز تلویزیون رو می کشه بعد میره توش و بعدش میره روی میز میشینه. و البته تلویزیون هم از دستش در امان نیست و همینطور من.باید هر روز جای دستای کوچولو رو از روی تلویزیون پاک کنم.
و اما پارسا
که این روزا بیشتر سرگرم درساشه و از وقتی که میاد مشغول مشق نوشتن میشه و بعد از اینکه مشقاشو نوشت بدون اینکه نیاز به گفتن من باشه کتابای کارشو میاره و تمرین می کنه. یه دیکته شب داره که توش کلی جمله نوشته. اونو میذاره جلوش و میخونه. معلمشونم که ازش فوق العاده راضیه.
اینم یه دیکته تصویریه که انجام دادن:
از خاطرات پارسا:
چند روز پیش از مدرسه اومده میگه: مامان امروز یکی از بچه ها منو هل داد خوردم زمین منم زدم تو سرش.اینقد خنده دار شده بود! دوتامون گریه می کردیم!!!!!
از اونجائیکه امشب(شب یلدا) همسری شیفت بود ما خودمون دیشب، شب چله ای برگزار کردیم. جاتون خالی.پوریا هم عرصه رو باز دید و تا جائیکه میتونست شیطنت کرد. باباشم اومد مثلا تربیت اعمال کنه! یه داد زد سرش. اونم یه نیم نگاه بهش کرد و دوباره مشغول شد! این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جائیکه بابائی ناچار به اعمال بیشتر تربیت شد و زد روی دستش!بچم کلــــــــــــی بهش برخورد! زد زیر گریه و دیگه ساکت نمیشد.پارسا هم که دلش حسابی سوخته بود همش داشت شیطنتای پوریا رو توجیه میکرد.مثلا میگفت: این بچه است! حالیش نیست دیگه! بچه رو که نباید بزنی نمیفهمه که! باز میگفت: پوریا من رو هم اذیت می کنه اما من که نمیزنمش!(ای قربون دل پردردت مــــــــــادر!!!)
آخرش دید پوریا ساکت نمیشه آروم به من سری تکون داد و گفت(مثل این آدم بزرگائی که فک میکنن همه چیز می دونن!): مامان پوریا یه کم بزرگتر شد بهش بگو طرف باباش نره!
در آن هنگام:
من
باباش
اینم پارسای عاشق برف بازی
دیه خِلاص