در افشانی های پارسا
داریم میریم خونه. تو کوچه میگه اَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مــــــــــــــــامـــــــــــــان! این ماشین ساشّی بلنده رو! چقد خوشگله!
من هی اینور اونور نگاه میکنم ماشین شاسی بلند نمیبینم. میگم: کدوم ماشین ساشی بلنده؟
یه هیوندا آوانته نشونم میده میگه اینو میگم دیگه.مگه گیج شدی!!!!!!
من
آوانته
پارسا
کلیه ماشینهای شاسی بلند
والّا!!!!! وقتی بچم خونه پرش سوار سمند و پرشیا شده باز خیلی بچه با هوش و استعدادیه که نیسان رو به عنوان ماشین شاسی بلند معرفی نکــــــــرد!!!!!!!!
اون جشن خودمونیه بود واسه تولد یکسالگی پوریا گرفتم؟ یادتونه؟ خواهرام پرسیدن واسه پوریا جشن گرفتی؟ گفتم یه جشن فرمالیته گرفتیم. این ماجرا گذشت..............
بعد از جشنی که واسه پارسا گرفتم بهش گفتم این دیگه آخرین جشن تولدت بود. دیگه واست جشن تولد نمیگیرم.با ناراحتی میگه: یعنی فرمولی هم نمیگیری؟!!
ماجرای داغ و هیجان انگیز نشست ژنو توی تلویزیون بود و ما هی به پارسا میگفتیم هیس! ساکت! یهو گفت: اه مـــــامــــــــان؛ 5+1 میشه 6 دیگه.
این بچه هم فهمید جواب رو اما این کتی جون و دار و دستش هنوز اندر خم یه کوچه است.
بعدا نوشت:انگار از خمش اومدن بیرون!
اون شب که یه ذره برف اومد خونه مامانم بودیم. اومده میگه همه اون قرآنه رو بخونن که برف زیاد بیاد مثل قدیما تا پشت بوم بیاد. میگم چرا؟ میگه که مدرسه ها تعطیل بشن من برم برف بازی!
برف که بند اومده با ناراحتی اومده میگه پس چرا دعا نکردید؟؟؟
داره مشق مینویسه. میگه مامان گردنم شکست. میگم هیچیت نمیشه.بنویس! میگه خوبه گردنم بشکنه؟ بمیرم؟ بعد شما مجبور بشید وسایلامو بفروشید؟در همین حال چشاش کم کم خیس میشه! ادامه میده یا اصن وسایلامو بذارید واسه پوریا..... دیگه نمیتونه ادامه بده و میزنه زیر گریه!!!!!!!!! خو یکی نیس بگه بچه مجبوری سناریوی مرگتو دور از جون بنویسی که بعد خودت بشینی به سوگ خودت بگریی؟؟؟؟؟
بچه بزرگ کردم!!!!!!!!