پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

پــــارسا و درس خوندناش

1392/7/29 1:37
1,445 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا خودم کم مشغله دارم؛ پارسا و مشق نوشتناشم شده یه معضل!

هنوز دارن سرمشق مینویسن.از همون یک یکای خودمون. هر روز با یه ترفند وادارش میکنم به نوشتن! یه روز واسش روی خط زمینش نقطه میذارم! یه روز مسابقه میذاریم که کی زودتر کارشو تموم میکنه.یه روز به بهانه بیرون رفتن میگم مشقاتو بنویس.یه روز.......... اوه! زیاده!!!!

 

اون هفته معلمشون دعوتنامه داده بود که البته بنده تشریف نداشتم و خواهر جان طبق معمول جور بنده رو کشیده بودن و رفته بودن جلسه. اونجا مشخص شده بود اوضاع بقیه خیلی بدتره. بعضیاشون اصلا مشقاشونو نمینویسن و بعضیا هم ماماناشون زحمتشو میکشن!

یوخده امیدوارم شدم!

معلمشون جلو بچه ها گفته بوده من به ماماناتون یکی یه دوربین میدم که بذارن توی لامپ خونتون و هر کار خوب یا بدی کنید من می بینم.من با این قضیه اصلا موافق نبودم، چون احساس امنیت کودک از بین میره و کم کم دچار اضطراب میشه.اما بخاطر بقیه حقیقت رو به پارسا نگفتم. اما سعی کردم تا جائیکه ممکنه اون احساس امنیت رو به وجود بیارم.اولش بچم نگران بود که نکنه خانومشون توی دستشوئی و حمومم ببینش!

یه کم که بگذره بهش میگم دوربین ما خراب شده یا چون پسر خوبی بودی پسش دادیم.چه کنیم دیگه!

بگذریم.

 

شنبه که بیکاریم بود رفتم مدرسشون.معلمشون فوق العاده ازش راضی بود و میگفت پارسا عالیه و کلی تعریف دیگه.

با خودم گفتم ببین بقیه چطورین که این پارسا که منو اینقدر دق میده عالیه شونه!

اما اونقدام بچم سر به هوا نیست.بیشتر وقتا به موقع مینویسه. امروز که تا میخواستم از سر کار بیام مشقاشو نوشته بود.

 

چند روز پیش داشتم باهاش علوم کار می کردم. حواس پنجگانه رو واسش میگفتم. رسیدیم به لامسه. میگم از طریق پوستمون میتونیم زبری و نرمی رو احساس کنیم.همینطور گرمی و سردی رو. میگه این میشه حس پوستائی!!!

 

تازگیا هم هر کلمه ای رو غلط میگه نسبتش میده به قدیمیا و میگه قدیمیا میگفتن(مثلا ...)

اولین چیزی که در مدرسه یاد گرفت رو بهتون نگفتم!

روز اول اومده. داره از دوستاش و مدرسه صحبت میکنه بعد میگه به حرضت عباس(البته با دشواری زیاد) راست میگم! من که همون جا ریسه رفتم از خنده.... میگم این قسم خوردنا چیه تو یاد گرفتی؟؟؟؟؟ میگه: مگه چیه.بچه هامون میگن.به حرضت عبـــــــــــــاس!

 

دیروز میگه: مامان امیررضا(پسر دائیش) بزرگ بشه با مهدیه ازدواج میکنه؟ حالا امیررضا هنوز 2 سالش نشده! میگم نه مامان جون.مهدیه خالش میشه.نمیتونه با خالش ازدواج کنه. با ناراحتی تمام میگه: یعنی منم نمیتونم با عارفه (دختر دائیش) ازدواج کنم؟؟؟؟ خودمو زدم به نشنیدن. باز دوباره تکرار میکنه. منم اینبار با مهارت خاصی حواسشو پرت کردم.والّا! من واسه این دختر دبیرستانیای چش سفید در مورد ازدواج صحبت نمیکنم میگم پررو میشن! بعد جماعت دانش آموزی از کلاس اول ائتلاف تشکیل میده جهت ازدواج در آینده!!!!چی بگم؟!

چندتای دیگه از این کلمات قصارشون بود که میخواستم بگم اما اصلا یادم نیست!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامانه پارسا
30 مهر 92 11:12
مامانی خسته نباشی دیگه باید خودمون رو پاک فراموش کنیم...خخخخخخخ


کــــاملا صحیــــح می فرماییــــد!
saghi
1 آبان 92 0:32
عجب پست باحالی بود شاد شدم


هدف شادی شما بود که بحمدلله حاصـــــل شد!
مامان ترنم
5 آبان 92 11:31
حالا خوبه تازه چند وقته مي‌ره مدرسه كه اينقدر براي آينده‌اش نقشه‌هاي اساسي مي‌كشه. به حرضت عباس راس مي‌گم.


آره!حرضـــت عباسی نقشه های خوفی میکشـــه!
فرزانه مامان علی اکبر
8 آبان 92 10:06
بوس واسه پارسا و پوریا


مرسی فرزانه جون
نازي مامان پورياپارسا
1 دی 92 13:54
نميدونم چه حکمتيه سردرنميارم هرکدوم ازپست هاتونوميخونم ماهم توخونه عين همون شرايط رو داريم ولي ماماني هرترفندي واسه اين مشق نوشتن به کارميگيري به منم بگو که ديگه بريدم
مامان پارسا و پوریا
پاسخ
آخه بچه هامون هم سن هستن! پارسا بعد از مدتی خودش مایل به درس خوندن شد و الان خوشبختانه خیلی راحت مشقاشو می نویسه.