و اما پارسا
تازگیا بچم پارسا نقشش خیلی کمرنگ شده! از بس که پوریا پررنگه!!!
پارسا حرفای قلمبه سلمبه خیلی می زنه اما متاسفانه هیچکدومشو یادم نیست!!!! از بس فراموشکارم و مشغلم زیاده.حالا هرچی رو که یادم اومد می نویسم. باقیشم پارسای گلم به بزرگواری خودش ببخشه که براش ثبت نکردم.
گفتم تو عید آبله مرغون گرفته بود.مهمونیای خونه فامیل باباشو که کلا نیومد.خونه خاله و دائیاشم که میومد می رفت تو یه اتاقو بیرون نمیومد. خونه خاله زهرا که بودیم مادر رفت طبقه بالا و با اصرار آوردش پائین.اما پارسا رفت تو آشپزخونه و نیومد پیش مهمونا. به مامانم گفته بود نمیام آخه همه منو تحقیق(تحقیر) می کنن!!!!!
وقتی هم که عمه هاش و مامان جونش اومدن خونمون از اتاقش اومد بیرون.همه خندیدن و گفتن چقد خوشگل شدی! پارسا هم رفت تو اتاقش و حتی واسه ناهار خوردن هم نیومد بیرون.
تازه اینجا پی بردم که چقدر این بچه حساسه!
از بعد عید اصلا درست مشق نمی نوشت و درساشو نمیخوند. اون هفته مامان و خواهرم از سفر کربلا اومده بودن.پارسا هم از موقعیت استفاده کرد و اصلا مشق ننوشت. بهش که می گفتم برو مشقاتو بنویس می گفت شب که رفتیم خونمون می نویسم. شبم قبل از رفتن به خونه خوابش برد.وقتی رسیدیم خونه تازه زده زیر گریه که مشق ننوشتم.دیدم ایشون که مشق بنویس نیست.منم که فردا میخوام برم سرکار فقط خواب منو میگیره و گریه می کنه.منم گفتم تو برو بخواب من واسه خانومتون می نویسم که چرا مشق ننوشتی.
منم واسه معلمشون نوشتم که از بعد عید اینجوری شده.اقدام لازم رو بکنه و ملاحظه همکار بودنمونو نکنه.منم در اولین فرصت حضورا خدمت می رسم.
ایشونم فرداش پارسا رو دعوا کرده بود. عصر ازش پرسیدم چی شد؟ گفت خانوممون دعوام کرد. اما از اون روز درست و به موقع به تکالیفش می رسه. روز بعدش که بیکاریم بود رفتم مدرسه.پارسا تو حیاط منو دیده.میگه: مامان اومدی خانوممونو دعوا کنی؟!!!!
گفتم: مادر جان نمیدونی که اون دعوا کردنه از کجا آب میخورده!!!!
رفتم پیش معلمشون.ایشون میگن بابا! پارسا که عالیه!!!!!من چون خودت گفته بودی فقط بهش گفتم پارسا تو دیگه چرا؟ تو که پسر خوبی بودی چرا مشقاتو ننوشتی؟ میگفت اونقدر گریه کرد که به ... کردن افتادم.گفتم بابا ببخشید تو خوبی! من بدم! اینقد ازش تعریف کردم و بهش جایزه دادم تا ساکت شده!!!!!!!
بچه است بزرگ کردم!
پارسا همچنان تو جو بچگیاشه!
هنوزم کار خوب می کنه که فرشته ها براش جایزه بیارن! چقدر این بچه ساده است.گاهی واقعا نگران میشم.تازه جالبه که میگه مامان بچه های کلاسمون اصلا متوجه نیستن! میگن فرشته ها که هدیه نمیارن مامانا میرن میخرن بعد شب میذارن توی تختمون.نمیفهمن دیگه!!!!! اینجوری شدم
اومده میگه مامان من اینهمه کار خوب کردم پس چرا فرشته ها برام هیچی نیاوردن؟ میگم آخه تازگیا فرشته ها بودجه ندارن!
روز مادر برای من یه نقاشی کشیده:
اون خونه بزرگه رو میگه من ساختم و میخوایم با هم بریم اونجا زندگی کنیم تا دیگه صاحبخونه اذیتت نکنه!!!!
آخه امسال صاحبخونمون خیلی خیلی خیلی بد بود.پوستمونو کند. از ته دل میگم الهی خدا سزاشونو بده. ببینید آش چقد شور شده که یکی از آرزوهای پارسا این شده که خودمون خونه داشته باشیم که صاحبخونه اذیتمون نکنه!!!!
تو خیابون با خواهرمو حنانه داریم میریم. به حنانه میگه: احساس می کنم وزنت زیاد شده باید قدم بزنی که لاغر شی! اومده خونه میگه حنانه گفت همین جا کلتو میکَّنم!یکی نیست بگه پسر تو نمیدونی دخترا رو وزنشون حساسنچند وقت پیشم به جای خالی (جرئت کنم اسمشو بیارم! ایشون دیگه کله خودمو میکَّنه!!!!!) گفته بود جای خالی، باید تن تاک کنی تا لاغر بشی ببین جای خالی دوم(اسم ایشونم اگه بگم همون مشکل قبلی پیش میاد چون این دوتا خواهرن نمیشه با احساساتشون بازی کرد) تن تاک کرده لاغر شده! جای خالی اولی هم تهدید کرده بود که اگه پارسا رو تنها گیر بیارم می کشمش
تازگیا وظایف پارسا زیاد شده. همیشه خودش اتاقشو تمییز می کنه.مواظب پوریا هم هست.چندوقتیه که وقتی میخوام نون بگیرم یا میوه و سبزی پوریا رو میذارم پیش پارسا و میرم و وقتی برمی گردم می بینم خیلی خوب باهاش داره بازی می کنه و سرگرمش کرده.اگرم خواب باشه و بیدار بشه هم واسش شیر درست می کنه و بهش میده.
وقتی هم که مشقاشو مینویسه همش میاد میگه مامان کاری نداری من واست انجام بدم.
یه روز می گفت مامان من دلم خیلی برات میسوزه.آخه مجبوری خیلی کار کنی.
قربون احساساتت برم مـــــــــــــــــــــــــادر
یواشکی نوشت: با همه این حرفا اما هنوزم حس بچگانه توش هست و گاهی پوریا رو اذیت میکنه.اسباب بازیا رو ازش میگیره و گریشو درمیاره.که از نظر من کاملا طبیعی و حتی نسبت به بقیه هم کمتره.