پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

ماجرای جشن روز معلم و پوریا

1393/2/22 15:22
1,716 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونام.استحضار دارید که 12 اردیبهشت روزم بــــــــود.خب؛ روزم مبارک. همون روز داشتیم جاتون خالی می رفتیم کوه(بعدا عکساشو میذارم) به همسری میگم حواست هست روزمو تبریک نگفتی؟ می فرمایند: روز چی چی بابا! امرو خو تولدت نیست روز زنم که تبریک گفتیم دیگه چی؟؟؟؟؟عصبانی(لازم به ذکره بگم آقا زحمت کشیدن روز تولدمو کلا فراموش فرمودن! آخر شب بهش میگم تو چیزی نمیخوای به من بگی؟ میگه:نه! مثلا چــــــــــی؟ با یه نگاه جای خالی در جای خالی تازه یادش اومده که تولدم بوده!!!!!!!!!) میگم روز معلم؟!!!!

می فرمایند: شما که معلم نیستی!!!!!مشاوری.روز مشاور و روانشناسم که نداریم!خندونک(فهیمه شد دوتا!!!)

منعصبانیعصبانیعصبانیکچلکچلکچل

ایشونشیطانشیطانشیطان

حالا این مقدمه بود.برید ادامه تا جشنو واستون تعریف کنم....

 

روز معلم که جمعه بود. مدیر مدرسه زحمت کشیده بودن و برای دوشنبه عصر برنامه تدارک دیده بودن. البته + صرف شام. به من گفتن دوشنبه عصر بمون که کمکمون باشی.پوریا رو هم بیار و شب بمون خوابگاه.(مدرسه ای که کار می کنم یه دبیرستان شبانه روزی دولتیه.یه خوابگاه برای دانش آموزای روستائی اونور حیاط مدرسه هست.البته خوابگاه که نه؛ هتل!4 طبقه است با تمام امکانات و بسیار تمیز و زیبا.11.gif)خلاصه مدیر گفت یه اتاق بهت می دم که با بچت راحت باشی.شبو بمون فردا هم که دوباره مدرسه ای.ما هم همسری رو با هزارتا خواهش و تمنا راضی کردیم که واسه جشن بمونیم.مگه قبول می کرد! آخرش گفتم باشه من نمیرم اما تو هم دیگه نباید با دوستا و همکارات بیرون بری.چطور واسه تو خوبه که برنامه بذارید با هم هرجا دوست دارید برید اما من نباید برم؟ایشونم دیدن که دیگه خودشون خیلی محدود میشن قبول کردن!!!

خلاصه رفتیم. دوشنبه که 4 ساعت اداره بودم. با آقا پوریا عازم اداره شدیم. تک تک اتاقا رو سر زدن و با همه خوش و بشی داشتن و کلی شکلاتو کاکائو  و بیسکویت و سایر تنقلات جمع کردن!シンプル のデコメ絵文字 به انسیه(همکارم) می گفتم کاش یه کیسه با خودمون آورده بودیم. مسئول کارگزینی که خیلی با مزه صداش می زد شایان! می بردش تو اتاق خودشو مینشوندش روی پاش! خلاصه ساعت 12 شد و ما راهی مدرسه شدیم.اونجا کلی کار بود.منم پوریا رو به یکی از دانش آموزا سپردم و خودم مشغول کار شدم تا زمان تعطیلی مدرسه پوریا پیش سارا بود اما بعدش که اومد پیش خودم حسابی اذیت کرد و نذاشت به کارام برسم.ما هم کلید یه اتاقو از مدیر گرفتیم و رفتیم خوابگاه. 

به محضی که وارد خوابگاه شدیم 15-10 دانش آموز یهو ریختن سر پوریا! این بکش اون بکش! بچم دچار استرس پس از سانحه شد.smilies1از اونجا دیگه از دانش آموزا می ترسید!!!! و به محض مشاهده شخصی با هیبت دانش آموز به سرعت به همراه جیغهای ممتد از موقعیت متواری می شد!!!!

چندتا از بچه ها اومده بودن بهش میگفتن پوریا ما معلمیم لباسامون اشتباه شده!!!!

بگذریم. بریم سراغ جشن.مدیر مدرسه واقعا سنگ تموم گذاشته بوذ.کلی هم مهمون دعوت کرده بود. مدیر و معاونای اداره همشون بودن. و اما نقش پوریا این وسط!

کلا اون وسط مسطا همش رژه می رفت! هر کس صداش می کرد می رفت بغلشو کلی باهاش حرف میزد. همه هم ازش تعریف می کردنو می گفت ماشالا چقد بچه اجتماعیه! همه تاکیدشون رو اجتماعی بودنش بود و هیچ اشاره ای به سایر دروس نکردن!!!!می گفتن ماشالا هم از نظر چهره خیلی شبیه مامانشه (در پرانتز بگم من کلی سفیدترما!) هم مثل مامانش اجتماعی و خنده روئه! ما هم قلپ قلپ دمبه اضافه می کردیم!smilies2 هیچی دیگه هرچی با کفش تن تاک راه رفته بودیم چربی سوزونده بودیم!!!!!!!!!!!!! دوباره اضافه شد دیگه! این بار دیگه تن تاک قبول زحمت نکرد و گفت مسئولیت آب کردنشون با خودته!

آخر مراسم میهمانان ویژه رفتند جلوی سن تا هدایای دبیرا رو بهشون بدن.همه به ترتیب وایساده بودن پوریا رفت جلو دستشو دراز می کرد با تک تکشون دست می داد! یه کمم با زبون خودش باهاشون حرف میزدو بعد می رفت سراغ نفر بعدی! خلاصه حسابی خودشو تو دل همه جا کرد! موقع دادن هدایا همه دست می زدن و آهنگ پخش می شد اومده میگه: مامام ادوشـــی؟(عروسی).تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد وقت اذان که شد با شنیدن صدای اذان دستاشو می برد بالا و هی می گفت الله.بعدم تند تند تسبیحات حضرت زهرا رو با دستاش میگفت. این کاراش واسه من عادی بود اما همکارام میخواستن بخورنش!

شب رو خوابگاه موندیم و فردا دوباره مدرسه بودیم. وقتی از در خوابگاه اومدیم بیرون بچه ها سر صف بودن. پوریا رو که دیدن همه به افتخارش جیغ و کف و هورا زدن. ایشونم کلی خودشو واسشون گرفت و اصلا تحویلشون نگرفت!

دیگه آخرای وقت واقعا خسته شده بود و بهانه می گرفت و نمیذاشت به کارام برسم.ktmj_6039 طفلی بچم اونقد خسته شده بود که تا سوار ماشین شدیم برگردیم خونه خوابش برد.

این بود ماجرای مدرسه رفتن پوریا!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

بعدا نوشت:

پوریا این دو روز همش بهانه باباشو می گرفت و من روزی دو سه بار زنگ می زدم به شوشو و گوشی رو میدادم پوریا تا باهاش صحبت کنه. تلفن مدرسه ام که زنگ می خورد هرکس می خواست گوشی رو برداره جیغ میزد و می گفت بابا بابا یعنی بابای منه تو برندار!!!!

 

پسندها (3)

نظرات (8)

مامان ترنم
22 اردیبهشت 93 12:27
ای تو کعبه را نگین/ یا امیر المؤمنین / ای تو خلقت را پدر/ وی خلائق را امین کن نظر ز روی لطف/ به تمام پدران / روز سیزده رجب/ ای امیر مؤمنان .
مامان ترنم
22 اردیبهشت 93 12:50
خوبه حالا اين بچه‌رو نخوردن. شايد براي شما عادي بوده ولي بقيه كيف مي‌كنن از اينه همه خوشمزگي اين بچه. ما كه فقط مي‌خونيم واقعا دلمون مي‌خواد بچلونيمش واي به حال اينكه ببينيمش.
مامان پارسا و پوریا
پاسخ
شما لطف دارید.ببینم اگه بحث خرابکاریاشم باشه بازم دلتون میخواد....
آسیه
22 اردیبهشت 93 17:37
خخخخخخخخ..چ باحال بوود..پس حسابی خوش گذش..جای ما خالی
مامان پارسا و پوریا
پاسخ
آره!!!! خیلی!!!! جاتون خالی
نفس
22 اردیبهشت 93 19:58
پیشاپیش “روز ملی جوراب” که در ایران به آن روز “پدر” می گویند مبارک
نفس
22 اردیبهشت 93 19:59
عتراضیه روز مرد مرد ، دستگاه خودپرداز پول نیست ! لطفا برای خرید کادو ، خودش را تحت فشار نگذارید! روز مرد بر همه فرشته های سیبیلو مبارک
خاله صبا
23 اردیبهشت 93 11:39
واای ممنونم ، به آقاتون از طرف من تبریک بگید روزشون رو
مامان پارسا و پوریا
پاسخ
خواهش می کنم. مرسی. آقا دار شدن خودتون ایشالّا
سپیده..مامانه پارسا
29 اردیبهشت 93 14:38
امان از این بچه ها..خخخخخخخخخخخخخخ..مامانی واقعا خسته نباشی..میدونم چی میکشی
مامان پارسا و پوریا
پاسخ
می بینی خــــــــــــــــواهـــــــــــــر؟؟؟؟
الهه
9 خرداد 93 14:59
عجب برنامه ها داشتین شما روزتون مبارک با کلی تأخیر
مامان پارسا و پوریا
پاسخ
آره بابا!!!!!!!! مائیمو برنامه هامون ممنون عزیزم